دست نوشته
دست نوشته

دست نوشته

شخصی

سرگردان

                      

رد پایت را دیدم
روی شنهای داغ آهسته قدم برمیداشتیم
انگشتانمان به هم گره خورده بودند
دستت را محکم گرفته بودم
دانه های عرق از میان دستانمان می غلتیدند
ناگهان به بهانه خشک کردن دستانت ،دستت را ربودی

منتظر ماندم
 اما سستی و تردید را در دستهای دور افتاده ات می دیدم
ارتعاش صدایت،رگهای برجسته پیشانی و دودو چشمانت
و دزدیدن آن نگاه
و آن آه بلند
.....
از میان فشار دندانهایت فقط یک نه شنیدم
نه
نه دیگر نمی توانم
چرخش سریع بدنت به نقطه ای کاملاً دور از من
تمام بندهای نامرئی بین ما  را پاره کرد
.........
مدتها هر دو جنگیده بودیم هر دو تلاش کردیم
هنوز خسته نشده بودم وسرشار از انرژی بودم
تا این آه
.............شاید خسته شدی

یا نگاه تشنه من حرکت را از پاهایت گرفت
شاید ..شاید
چرا آن شانه های مردانه که ستبرو استوار

 زمانی غمهای مرا در آغوش میکشیدند
اینچنین افتاده وخسته به نظر میرسید............

دریغ که در حسرت یک نگاه مرا در آن بیابان تنها گذاشتی
و دویدی آنقدر تند که سالهای سال نتوانستم با قدمهایت همگام شوم
................
قلم را روی کاغذ انداختم نمی دانم چرا
بعد از این همه سال تو را به یاد آوردم
نمیدانم ولی انگار هنوز روی برگه کاغذ در حال دویدنی
برای فرار از من یا فرار از خودت
یا به قول دوستم فرار از حلقه های زمینی؟
اما به کجا؟
این را نفهمیدم

دلم تنگه

                                 

دلم تنگه

دلم واسه خونم تنگه

دلم واسه دلشوره هام تنگه

دلم واسه اون دروغایی که مجبور بودم بگم تا بم بگن آدم خوبیم تنگه

دلم واسه ایران تنگه

اینجا هیچ چیزی دل رو نمی لرزونه

اینجا هیچ چیز عجیبی پیش نمیاد

همه چیز یکنواخته

هوا اینقدر تمیزه که حالت رو بهم میزنه

دلم یه ذره دود میخواد که یاد تهرون بیوفتم

اینجا که یکی تو میدون باشه نباید وارد میدون شی

گاهی بدجنسیم گل میکنه و این کار رو میکنم اون ها هم برا اخطار خطر بوق میزنن

تودلم قند آب میشه یهو یاد تهرون میوفتم و اون صدای بوقاش

مردم از بس فقط صدای پرنده شنیدم

دلم خیلی تنگه

دلم واقعاْ تنگه

قدر همون آشوبا رو بدونین

فکر کنم آدم اونجوری بیشتر احساس زندگی میکنه

 

دلم میخواد خودم باشم

                              

دلم میخواد خودم باشم
با تمام ضعف هایی که دارم
این منم
فقط دلم نمی خواد به کسی آسیبی بزنم
ادعایی ندارم
 این منم
باورم کن

همه طلبکاریم

                                         

تازگی ها بیشترمون طلبکارانه به خدا میگیم این بلا رو سرمون اوردی ...اون بلا رو سرمون اوردی

انگار هیچوقت نمی خوایم مسئولیت مشکلاتمون رو به عهده بگیریم
به دنبال مقصر تا کی میخوایم بگردیم

بین جبر و اختیار نکنه راحت تره به جبر معتقد باشیم که کاسه کوزه ها رو سر یک کس دیگه شکسته شه
  
واقعاً وقتی میشنوم یکی میگه ببین خدا چه بلایی سرم اورده و نگاه نمی کنه که چرا این بلا سر اون اومده؟

و چی کار کرده که نتیجه اش این شده تعجب میکنم

آخ خدا جون چقدر صبوری که این موجود طلبکار رو تحمل میکنی

روزی دیگر

دیروز بدجوری دلم گرفته بود

اما امروز یه روز دیگست

امروز به پرتو زیبای آفتاب روی برفهای تازه باریده روی کوهها که نگاه میکردم

فکر کردم چقدر خوبه

که بتونم

زود ناراحتی ها رو کنار بزارم و دل  رو مثل برف سفید نگه دارم

دارم تمرین میکنم

از پارسال سعی کردم طول مدت دلخوریم رو کوتاه کنم

نمی دونم ولی حس میکنم موفق بودم

دل همتون به پاکیه برف

و به  گرمای خورشید باشه


p.s.آخ یه ذره غر زدن هم کمک میکنه به سبک شدن ها