دست نوشته
دست نوشته

دست نوشته

شخصی

دل کو چکم

توی لحظه ها قدم میزنم

به بلندای زمان به لطیفی نسیم صبح 

و به سبکی یک پر پرنده که از اون اوج به زمین میوفته

قدم میزنم

به بالای تپه میرسم و خورشید رومی طلبم

پشت کوهها قایم شده

اگه عاشقی بت بگه چقدر دوست داره از لونت بیای بیرون ٬ می یایی؟

سرخ میشه و گلگون و آروم با حیا و شرم قرمزی صورتش رو روی تپه ودشت زیرش پهن میکنه

باور می کنم این قرمزیه شرم آلودرو که به قیمت دل عاشق ارزش داره

با غرور گرماشو به من میده

تمام تنم از گرمای لذت بخشش لبریزه

روی علفها دراز میکشم

رطوبت برگها به تنم میچسبه

 احساس قشنگیه

مرطوب و گرم و عاشقانه

وقتی نورش کاملاً تنم رو پوشوند شروع میکنم سراشیبی تپه رو غلت زدن

چه کیفی داره

همه چیز میچرخه وبوی علف له شده ٬ تنت رو عطر آگین میکنه

انگاری با علفها معاشقه میکنی

خیس عرقم

انجا کسی نیست که عشق بازی رو نکوهش کنه

اینجا منم و طبیعت

اینجا منم وخورشید

اینجا منم و عشق

اینجا پیچش هست و رقص

اینجا عشق بازیست

راستی چند مورچه برای عشق بازی من و طبیعت کشته شدند؟نمیدونم

خوب هر عشقی یه بهایی داره

به پایین تپه رسیدم

غرق لذت در این آمیزش بودم که چشمم به خونه های کج و کوله شهر میوفته و عشق بازی یادم میره

دیگه باید هنرپیشه بشم

دروغ بگم

و یادم بره که دل کوچیکم از چه چیزایی خوشش میاد

 

تصور




تصورم از سفرم همچون شیشه ای  شکست
اونقدر ترک برداشته که نمیتونم اونا رو به هم بچسبونم
فکر میکردم
فقط فکر میکردم
سفر خوبی باشه
چقدر زودباورم من
من اونچه که میشنوم رو راحت باور میکنم
باور کردم که همه چیز سر جاشه
اما نبود
و اون من بودم که نبودم
این بار دلم میخواد باور کنم
اما انگار نمی شه
...........................
شاید بچه ای یه جایی داره با حبابهای تخیل من بازی میکنه
وتو دلش از ترکیدن حبابها قش قش می خنده
..............................
با شرارت این بچه شیطون چی کار کنم
طفلی بچه اس 
دست خودش نیست بازی با حباب کیف داره
اون که تو حباب رو نگاه نمیکنه     

مجازات حوا

       با آخرین پکی که به سیگارش زد  میخواست تمام هوای درون سیگاررو به درون بکشه

گسی سیگار رو احساس کرد واون رو مزه مزه کرد بعد آروم آروم دود حاصله رو به بیرون فوت کرد. دودهای سیگار با آهنگی نرم توی هوا  چرخیدن،نگاهش با دودها به پرواز دراومد.تا آنجا که ذرات دود از هم جدا شدن آنها را تعقیب کرد.نگاهش از پشت آن ذرات معلق به ابرهای پاره پاره شده تو آسمون گره خورد
خودش رو تصور کرد...اگر می شد رو اون ابرا لم  میداد چه حال خوبی داشت...حتماً با ابرها می تونست به همه جا سفر کنه و با این تصور لبخندی رو لباش نشست
از اون بالا آدما رو قد یه مورچه میبینه واز اونجا به راحتی می تونه از ته دل بخنده بدون در نظر گرفتن رابطه های زمینی و قراردادهای الکی...از معلق بودن تو هوا لذت می بره
ووقتی با چرخش باد یک چند متری پایین لیز میخوره دلش هوری میریزه پایین و از این رقص باد قند تو دلش آب می شه.دستهای باد رومیتونه رو کمرش  حس کنه که انگاری تو سر بالایی داره هلش میده تازه متوجه می شه که داره یک کوه بلند رو رد میکنه.از اون بالا بز کوهی رو که با وحشت تو کمرکش کوه داره می دوه رو نگاه میکنه .چقدرراحت هیجان زده میشه و از بیان هیجانش شرم نداره تو دلش میگه آدما اینجا نیستن که قضاوت کنن.چه کیفی داره و با یه لبخند کوچک و گردش سرش به جهت مخالف با بزه خداحافظی میکنه
رقص باد.... بالا و پایین.... خندهای از ته دل ....بدون هیچ خجالتی

چرخش...گردش..بالا پایین                   

  حالا یواش یواش داره پایین میاد.

سبک سبک عین رقاصه ای می چرخه ومی چرخه تا نوک پاش زمین رو آروم آروم لمس می کنه و خوشحاله که خودش رو با کفش تصور نکرده.یخی زمین تمام اندامش رو می لرزونه
چشماش مسحور این همه زیباییست
زمین مجازات حوا بود که درمقابل زیبایی سیب سرنوشتش شده بود.تو دلش به حوا خندید...اگر اونم  جای حوا بود به گازی از اون سیب ،این مجازات را به جون میخرید
با لبخندی به سیبی که تو ظرف میوه بهش چشمک می زد نگاه کرد
اونوبرداشت و با ولع تمام گاز بزرگی به اون زد

خوشحالم




خوشحالم تو جایی هستم که می تونم با مردم فرهنگای دیگه آشنا شم

امروز با یه خانم وآقا آشنا شدم
یه قهوه خونه داشتن
آقاهه ترک ترکیه بود و خانمه ترک ترکمنستان
خیلی مهمون نواز بودن
و با انگلیسی ترکی قر و قاطی بام حرف میزدند
نمیدونم چه جوریه که اینجا  حتی اگه زبونی رو هم بلد نباشی
یه راهی پیدا می کنی و حرفشون رو می فهمی
خلاصه تو این کشور اگه تو خونه ننشینی دلت نمی گیره چون مردمونش
خیلی راحت دوست میشن
اینجوری فقط ایرانیا رو نمی بینی
که تو همین فرهنگ خودت بچرخی وفکر کنی فرهنگ خودت از همه برتره
عیبای فرهنگت رو بهتر میتونی ببینی
اینش خیلی محشره
نه اینکه بگم فرهنگ دیگران از ما بهتره نه
می خوام بگم توریستی بودن یک کشور کاری میکنه که مردم بتونن با فرهنگهای مختلف سازش کنن و احترام دیگران رو حفظ کنن
نظر شما چیه؟

دوست

    

                                                        

چقدر خوبه که آدم میتونه دوستای خوب داشته باشه
یه لحظه رو بدون دوست تصور کنین چه بد میشه دنیا

خوشحالم که هستین برا اینکه باتون درددل کنم و باتون بخندم 
عصبانی شیم از هم ، بعد  همدیگه روبیشتر دوست داشته باشیم
به خاطر دوستای خوبی که تو زندگی داشتم و دارم و خواهم داشت 

خدا جون متشکرم
خدایا تو چقدر دوستم داری که اینجوری مهرت رو نشون میدی
نمیزاری احساس تنهایی کنم
همیشه از تنهایی میترسم چون تنهایی خودخواهمون میکنه
و من نمی خوام خود خواه باشم
خدا جون متشکرم