دست نوشته
دست نوشته

دست نوشته

شخصی

خوشحالم




خوشحالم تو جایی هستم که می تونم با مردم فرهنگای دیگه آشنا شم

امروز با یه خانم وآقا آشنا شدم
یه قهوه خونه داشتن
آقاهه ترک ترکیه بود و خانمه ترک ترکمنستان
خیلی مهمون نواز بودن
و با انگلیسی ترکی قر و قاطی بام حرف میزدند
نمیدونم چه جوریه که اینجا  حتی اگه زبونی رو هم بلد نباشی
یه راهی پیدا می کنی و حرفشون رو می فهمی
خلاصه تو این کشور اگه تو خونه ننشینی دلت نمی گیره چون مردمونش
خیلی راحت دوست میشن
اینجوری فقط ایرانیا رو نمی بینی
که تو همین فرهنگ خودت بچرخی وفکر کنی فرهنگ خودت از همه برتره
عیبای فرهنگت رو بهتر میتونی ببینی
اینش خیلی محشره
نه اینکه بگم فرهنگ دیگران از ما بهتره نه
می خوام بگم توریستی بودن یک کشور کاری میکنه که مردم بتونن با فرهنگهای مختلف سازش کنن و احترام دیگران رو حفظ کنن
نظر شما چیه؟

دوست

    

                                                        

چقدر خوبه که آدم میتونه دوستای خوب داشته باشه
یه لحظه رو بدون دوست تصور کنین چه بد میشه دنیا

خوشحالم که هستین برا اینکه باتون درددل کنم و باتون بخندم 
عصبانی شیم از هم ، بعد  همدیگه روبیشتر دوست داشته باشیم
به خاطر دوستای خوبی که تو زندگی داشتم و دارم و خواهم داشت 

خدا جون متشکرم
خدایا تو چقدر دوستم داری که اینجوری مهرت رو نشون میدی
نمیزاری احساس تنهایی کنم
همیشه از تنهایی میترسم چون تنهایی خودخواهمون میکنه
و من نمی خوام خود خواه باشم
خدا جون متشکرم

سرگردان

                      

رد پایت را دیدم
روی شنهای داغ آهسته قدم برمیداشتیم
انگشتانمان به هم گره خورده بودند
دستت را محکم گرفته بودم
دانه های عرق از میان دستانمان می غلتیدند
ناگهان به بهانه خشک کردن دستانت ،دستت را ربودی

منتظر ماندم
 اما سستی و تردید را در دستهای دور افتاده ات می دیدم
ارتعاش صدایت،رگهای برجسته پیشانی و دودو چشمانت
و دزدیدن آن نگاه
و آن آه بلند
.....
از میان فشار دندانهایت فقط یک نه شنیدم
نه
نه دیگر نمی توانم
چرخش سریع بدنت به نقطه ای کاملاً دور از من
تمام بندهای نامرئی بین ما  را پاره کرد
.........
مدتها هر دو جنگیده بودیم هر دو تلاش کردیم
هنوز خسته نشده بودم وسرشار از انرژی بودم
تا این آه
.............شاید خسته شدی

یا نگاه تشنه من حرکت را از پاهایت گرفت
شاید ..شاید
چرا آن شانه های مردانه که ستبرو استوار

 زمانی غمهای مرا در آغوش میکشیدند
اینچنین افتاده وخسته به نظر میرسید............

دریغ که در حسرت یک نگاه مرا در آن بیابان تنها گذاشتی
و دویدی آنقدر تند که سالهای سال نتوانستم با قدمهایت همگام شوم
................
قلم را روی کاغذ انداختم نمی دانم چرا
بعد از این همه سال تو را به یاد آوردم
نمیدانم ولی انگار هنوز روی برگه کاغذ در حال دویدنی
برای فرار از من یا فرار از خودت
یا به قول دوستم فرار از حلقه های زمینی؟
اما به کجا؟
این را نفهمیدم