خوشحالم تو جایی هستم که می تونم با مردم فرهنگای دیگه آشنا شم
امروز با یه خانم وآقا آشنا شدم
چقدر خوبه که آدم میتونه دوستای خوب داشته باشه
یه لحظه رو بدون دوست تصور کنین چه بد میشه دنیا
خوشحالم که هستین برا اینکه باتون درددل کنم و باتون بخندم
عصبانی شیم از هم ، بعد همدیگه روبیشتر دوست داشته باشیم
به خاطر دوستای خوبی که تو زندگی داشتم و دارم و خواهم داشت
منتظر ماندم
اما سستی و تردید را در دستهای دور افتاده ات می دیدم
ارتعاش صدایت،رگهای برجسته پیشانی و دودو چشمانت
و دزدیدن آن نگاه
و آن آه بلند
.....
از میان فشار دندانهایت فقط یک نه شنیدم
نه
نه دیگر نمی توانم
چرخش سریع بدنت به نقطه ای کاملاً دور از من
تمام بندهای نامرئی بین ما را پاره کرد
.........
مدتها هر دو جنگیده بودیم هر دو تلاش کردیم
هنوز خسته نشده بودم وسرشار از انرژی بودم
تا این آه
.............شاید خسته شدی
زمانی غمهای مرا در آغوش میکشیدند
اینچنین افتاده وخسته به نظر میرسید............
دریغ که در حسرت یک نگاه مرا در آن بیابان تنها گذاشتی
و دویدی آنقدر تند که سالهای سال نتوانستم با قدمهایت همگام شوم
................
قلم را روی کاغذ انداختم نمی دانم چرا
بعد از این همه سال تو را به یاد آوردم
نمیدانم ولی انگار هنوز روی برگه کاغذ در حال دویدنی
برای فرار از من یا فرار از خودت
یا به قول دوستم فرار از حلقه های زمینی؟
اما به کجا؟
این را نفهمیدم