دست نوشته
دست نوشته

دست نوشته

شخصی

سرگردان

                      

رد پایت را دیدم
روی شنهای داغ آهسته قدم برمیداشتیم
انگشتانمان به هم گره خورده بودند
دستت را محکم گرفته بودم
دانه های عرق از میان دستانمان می غلتیدند
ناگهان به بهانه خشک کردن دستانت ،دستت را ربودی

منتظر ماندم
 اما سستی و تردید را در دستهای دور افتاده ات می دیدم
ارتعاش صدایت،رگهای برجسته پیشانی و دودو چشمانت
و دزدیدن آن نگاه
و آن آه بلند
.....
از میان فشار دندانهایت فقط یک نه شنیدم
نه
نه دیگر نمی توانم
چرخش سریع بدنت به نقطه ای کاملاً دور از من
تمام بندهای نامرئی بین ما  را پاره کرد
.........
مدتها هر دو جنگیده بودیم هر دو تلاش کردیم
هنوز خسته نشده بودم وسرشار از انرژی بودم
تا این آه
.............شاید خسته شدی

یا نگاه تشنه من حرکت را از پاهایت گرفت
شاید ..شاید
چرا آن شانه های مردانه که ستبرو استوار

 زمانی غمهای مرا در آغوش میکشیدند
اینچنین افتاده وخسته به نظر میرسید............

دریغ که در حسرت یک نگاه مرا در آن بیابان تنها گذاشتی
و دویدی آنقدر تند که سالهای سال نتوانستم با قدمهایت همگام شوم
................
قلم را روی کاغذ انداختم نمی دانم چرا
بعد از این همه سال تو را به یاد آوردم
نمیدانم ولی انگار هنوز روی برگه کاغذ در حال دویدنی
برای فرار از من یا فرار از خودت
یا به قول دوستم فرار از حلقه های زمینی؟
اما به کجا؟
این را نفهمیدم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد