دست نوشته
دست نوشته

دست نوشته

شخصی

شعری از ویکتور هوگو برگرفته از وبلاگ استاد گرانقدرم دکتر شیری

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی

، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی

. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید،

اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست،

و برخی دوستدار

که دستکم یکی در میانشان بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی

، نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد

، که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند چون این کارِ ساده‌ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی

. و امیدوام اگر جوان هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده‌ای،

به جوان‌نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی به پرنده‌ای دانه بدهی،

و به آواز یک سَهره گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.

چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید،

یا پس‌فردا شادمان باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!

آخرین آدم

راه می روم در خیال خود

سراسر خیالم را آب فراگرفته

پا برهنه قدم میزنم سبک

در خیال خود قدم می زنم پاهایم تا مچ در آب است

در سر تاسر دنیا در خیال خود پا برهنه تا مچ در آب غرقم

دنیای تهی

هیچکس نیست

صدایی نیست و این آخرین بازمانده از تنهایی خسته است

همه رفته اند چرا بماند

چرا نبردندش


.......................

هیچ چیز عمیقی نیست جز دریا

انگار دنیا نیز همچون رفت وآمد امواج بر پاهایم زود گذر شده است

به کنار دریا رسیدم

پاهایم رمق ایستادن ندارد

نهنگی به وسعت شهرم از بالای سرم میپرد

من آخرین شکارش بودم

خوب هدف نگرفت و سنگین انطرف تر بر زمین افتاد برای لحظه ای از اینکه خورده نشدم شاد شدم

با گوشه چشم نگاهم کردآخرین نفس....آخرین تکان.......وآرام با وقار رفت

باز نمناکی آب را بر پاهایم احساس میکنم

بدون توجه به زمین خیس می نشینم

خورشید

او هم دارد غروب میکند

مدت زیادی به خداحافظی غرق در خون خورشید نگاه می کنم

در گرمای خورشید ذوب می شوم

خالی از فکرم


همه چیز خیس است حتی فکر من

دنیا پر است از خالی

و خورشید دیگر نیست

آیا صبح دیگری باز خواهد گشت

چه خوب که تا ثانیه های آخر بدرقه اش کردم با اوتنها نبودم

فقط صدای امواج است که شنیده می شود وصدای پای من در آب

دراز می کشم

خودم را به دست امواج می سپارم

حرکت من به جلو

.......................

آرام آرام کم شدن وزن خود رادر دریا احساس می کنم

آنقدر سبک

موج ها یکی یکی از من بالا می آیند

هیچکسی نیست که دستم را بگیرد

و چه خوب که نیست

حس قشنگیست

در آخرین نگاه می بینم که در زیر دنیایی از آبم

زیباترین تصویر است

آبی ، زیبا، شفاف

فقط در آن زیر میتوان این عظمت را دید

حباب های هوا بالا می روند

در ابتدا سریعو عجول

ودر انتها آرامتر آرامتر وآرامتر
تعدادشان کم میشود
تا آنکه همه آب میشوم

و هوایی نیست

دیگر سبکم

آنقدر سبک که تمام حرفهای دنیا فراموشم شده


و آرامش



فقط صدای آب، خیسی، پاکی ،سبکی

و من زیر آب خفته ام


پلک بر هم نهادم

رسیدم شاید به

؟...................