دست نوشته
دست نوشته

دست نوشته

شخصی

این روزها

این روزا خیلی کارپشت کار ریخته و هی بازگشتم به ایران رو میندازه عقب همه مسئولیتها با خودمه دلم لک زده برگردم ایران دوباره یه ذره استراحت کنم وتنبل بشم .همراهم رو بندازم تو دردسر برا مسئولیت پذیری بیشتر. وای چقدر خوب بود تا قبل از امدنم به اینجا اصلاً تو صف پرداخت قبض نرفته بودم با پلیس مهاجرت سر وکله نزده بودم با صاحبخونه سرو کله نزده بودم همش رو خودش انجام می داد نه این که درک نکنم که چه زحمتی میکشید همیشه سپاسگذار محبتاش تو این زمینه بودم ولی الان همه چیز ملموس تره دیروز حسابی عصبانی بودم و از این احساسم زیاد دل خوشی ندارم

دلم میخواد وقتی حرف راستی می زنم من رو باور کنن ولی چرا همه ایرانی ها رو یه جور دیگه میشناسن 

من برای پول هیچوقت دروغ نگفتم ولی چرا این جوری تو ذهن دیگر مردمان به چشم میایم که ما برای تصاحب پول حاضریم دروغ بگیم

این روزها خسته ام دوست ندارم قسم بخورم .دوست دارم مردم منو اونجوری که هستم باورم کنن .چرا برا اینکه تصور صاحب خونم از ایرانیا بد نشه وخدای نکرده این خانم پیر بلایی سرش نیاد اینقدر باید توضیح بدم؟ بعد میمونم آیا بهتر نبود منم مثل خودش اشک بریزم وبگم نمیدونی باید مواظب جیبم باشم دلار گرون شده وهزاران ننه من غریبم بازیه دیگه که ازشون متنفرم خلاصه وقتی مثل بچه آدم حرفم رو میزنم قبول نمیکنه اما می دونم اگر از صلاح گریه استفاده کنم فوری کوتاه میاد یا اگر صدام رو ببرم بالا و خودم رو عصبانی نشون بدم یا تو مراحل بالاتر از درد قلب بنالم

حالم بهم میخوره .اصلاً من دوست دارم مثل یه آدم بالغ حرفم رو بزنم و از این بازیها خوشم نمیاد کی مردم میرسن به این نقطه که من رو همینجوری بدون نقش الکی بپذیرن وبام بدون نقاب و نقش الکی گفتگو کنن

خلاصه این روزها اصلاً روزای خوبی نیست خیلی احساس میکنم تنهام

واز این تنهایی دل خوشی ندارم

راستی شما وقتی میخواهین کسی حرفتون رو بشنوه و باورش کنه چه نقابی میزنین 

میگن انچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند  واقعاً؟   

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد